
دوباره ثانيه ها مانده اند پا برجا
دوباره قافيه ها مانده اند بي معنا
چگونه دل به تو دادم ، خودم نفهميدم
ولي دلم به هواي تو دل بريد از ما
بريد و رفت و نديدم كجا نشست اين بار
ولي يقين كه تو را برگزيده او از ما
يكي نبود و يكي بود و هيچكس جز تو
ورق نزد به نگاهي حكايت ما را
هنوز قصه ي من بي كلاغ و بي خانه
به سر رسيده حكايت ، نبود ها برپا
دوباره صفحه ي آخر سفيد ماند اينجا
نديده خواب جديدي براي من اما،
شبي شنيدم از او اين سزاي خودخواهيست
نوشته آخر اين قصه را خودش تنها



نظرات شما عزیزان: